سلام عشق مامان دیروز اینجا هوا عالی بود آدم هر چقدر نفس میکشید سیر نمیشد.بابا محسن که رفت دانشگاه منم شما رو گذاشتم توی کالسکه و توی حیاط یه ساعتی باهم دور زدیم کلی لذت بردیم تا اینکه خوابت گرفت.اومدم تو بخوابونمت که دیدم عمه داره اتاقارو جارو میکنه ما هم رفتیم تو واحد بغلی و شما رو اونجا خوابوندیم.عمو مصطفی هنوز تو واحد پایین چیزی نذاشته فقط موکت کرده و یه سری خورده ریز گذاشته.خلاصه که خوابوندمت و به این امیدکه یه ساعت دیگه بیدار میشی خودمم بغلت دراز کشیدم یه خورده وقت که گذشت دیدم داره سرد میشه پتو رو سه لا کردم و انداختم روت و خودمم همونچوری دراز کشیده بودم دوباره که یه خورده گذشت دیدم دارم یخ میزنم با هزار بدبختی آروم از جام بل...