عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا وسفری به شمال

سلام خوشمل طلای مامان. این چند روزه اتفاقات زیادی افتاده و من مجبورم به خاطر کمبود وقت وکمبود آنتن دهی تکنولوژی سریع برات توضیح بدم.بریم سراغ اصل مطلب:  بعد از اتمام کارهای کذایی خونه تکونی به پیشنهاد بابا محسن به جای یکشنبه صبح شنبه شب بعد از دیداری کوتاه که رفتیم خونه ی مامان راضی با عمه طاهره راهی شمال شدیم و قرار شد بابا ممدینا با عمه مریمینا فردا صبحش بیان. این عکس رو هم خاله زهرا قبل از اینکه بیایم ازت گرفت: بلافاصله بعد از اومدن از خونه ی مامان راضی وسایلامون رو که حاضر کرده بودم داخل ماشین چیدیم و رفتیم دنبال عمه طاهره و شبونه راهی شدیم. اینم عکسای شما قبل از راه افتادن توی پارکینگ: سا...
29 اسفند 1392

علیرضا وامروزش

سلام.خوبی مامان جونم؟عیدت مبارک گل پسرم. چی بگم از امروز و کارهای شما؟اول از دیشب بگم که ساعت ٣ از خواب بیدار شدی و تا ٦ نخوابیدی.بعد هم که خوابیدی ساعت ٩ بیدار شدی.منم تا دیدم مامان راضی اومد دادمت بهش وخوابیدم تا ساعت ١٠ انقدر حال دادکه نگو.البته بگما با کوچیکترین صدات از خواب می پریدم ولی همین که ١٠ بعد از مدت ها خوابیدما کلی خستگیم در رفت. امروز نو عید بابا شعبون بود(اولین عید بعد از فوت هر کس رو میگن نو عید_بعضی ها هم اولین عید بعد از چهلم متوفی را نوعید میدونن.رسم بابا شعبون اینا همون اولی بود)از صبح قرار بود با مامان راضی وبابا حبیب بریم که بابا حبیب ماشینش خراب شد و تا ساعت ٥ درگیر درست کردن ماشین بود بعد از درست کردن حاضر شدیم...
29 دی 1392

علیرضا در امروز

سلام پسرم.این عکسای امروز شماست.خیلی خوشحال بودی وخیلی هم خودت رو برامون لوس میکردی.دلم نیومد خودت بعدا نبینی. توی این یکی عکس هم خودتو لوس میکردی تا از روروئک در بیاریمت. قربون اون دوتا دندون خوشگلت که توی عکس هم معلومه بره مامان. ...
29 دی 1392

دیدنی روشنا خانوم وسینه خیز رفتن شما

سلام شازده جونم. عزیز دلم امروز بلاخره تونستی خودتو به سمت جلو بکشونی.به حالت چهار دست وپا رفتن بلند میشی وخودت به سمت جلو هول میدی و میای پایین و دوباره تکرار میکنی تا برسی به جایی که میخوای.انشاا... راه رفتن ودویدنت مامان جون. بعد از ظهر رفتیم خونه دایی مصطفی دیدن روشنا خانوم.انقدر نی نی نازی بود پسرم.کلی مو داشت.شما هم تا دیدیش کلی براش دست وپا زدی میخواستی بهش دست بزنی و بغلش کنی ولی نذاشتیم وبابا محسن سریع دورت کرد. کلی یاد اون موقع های خودت افتادم که چقدر کوچولو بودی وبغل گرفتنت سخت بود.کلی هم خدا رو شکر کردم که صحیح و سالم این دوره از زندگیتو پشت سر گذاشتیم. بعد از خونه دایی مصطفی اومدیم خونه مامان راضی و شام خوردیم.ما مو...
23 دی 1392

این چند روز عمر

سلام خوشگله مامان.چی برات بگم از این چند روز و اتفاقاش. این چند روزه هم اتفاقه خوب افتاد هم اتفاق بد.اتفاق بدمون این بود که بابا شعبون (بابا بزرگ بابا محسن)16 دی فوت کرد.این چند روزه خیلی در گیر بودیم.شما هم خیلی اذیت شدی.شبا موقع خوابت که میشد همچین خونه بابا شعبون رو روی سرت میذاشتی که مجبور بودیم زود جمع کنیم وبریم.از یه طرف دیگه هم بس که شما جیگری و مهربون وخوش خنده ای بچه ها میومدن سمتت تا باهات بازی کنن و بزرگ ترها هم میومدن وهی اون لپای خوشگلت رو میکشیدن وبوست میکردن هر چی هم میگفتیم بوسش نکنید چون شما خوشت میومد وگریه نمیکردی به حرف ما گوش نمیکردن که یهو میدیدیم لپای خوشگلت قرمز شده.اونجا بود که من فقط حرص میخوردم ودلم م...
16 دی 1392