علیرضا و اولین سیزده به در
سلام عشقم.امسال اولین سیزده به دری بود که شما در کنار منو بابا محسن بودی و شادی این روزمون رو دو چندان کردی.
صبح که بیدار شدیم دایی رضا زنگ زد و گفت که بریم باغ بابا شعبون.ما هم که برای صبح برنامه ی خاصی نداشتیم قبول کردیم.
توی مسیر یه اتفاق بد افتاد.من اومدم کمر بندم رو وسطای راه ببندم و شما رو که سفت نشسته بودی و با خودت مشغول صحبت بودی رو رها کردم در این حین یه راننده ای که خدا به راه راست هدایتش کنه پیچید جلوی ماشین و بابا محکم زد رو ترمز و شما هم محکم رفتی توی داشبورد ماشین اینجوری شد که لپ و پیشونی شما کبود شد و بنده و بابا به شدت ناراحت شدیم و حالمون گرفته شد.
افراد حاضر در باغ شامل(خانواده ی خاله اقدس-آرزو و شوهرش)(خانواده ی دایی رضا)(خانواده ی دایی مصطفی)(خانواده ی خاله صدیقه و عصمت خانوم)و ما.
راستش با ورود به باغ دلم خیلی گرفت.هر سال همه جمع می شدن و دور هم بودن ولی امسال هر کسی جایی رفته بود و اصل کاری هم که بابا شعبون باشه دیگه تو جمعمون نبود(خدا رحمتش کنه خیلی خوب و مهربون بود)بعدا که با بابا صحبت کردم دیدم اونم حس منو داشت.ولی از اینکه رفتیم خیلی خوشحال بودم چون با حضور شما جو عوض شد و همه با شما سرگرم شدن.
اینم عکسای این روز:
شما و حنانه و حانیه دخترهای دایی رضا:
سیب زمینی کبابی:
ناهارمون:
وشما در حالات مختلف:
اینم روشنا جونی:
اینم جماعت مرغ و خروس واردک:
اینارم مرغ ها زحمت کشیدند و تا ما اونجا بودیم برامون گذاشتند:
ساعت 6:30 بود که باغ رو اول به سمت منزل جهت استحمام و سپس به منزل عمو مصطفی و خاله آسیه ترک کردیم.شام رو منزلشون خوردیم و آخر شب به خونمون جهت خواب بازگشتیم.
اینم شمایی که سوار گوسفند خاله آسیه شدی:
حواست پیش عمو مصطفی و عمو وحید بود که داشتند بازی میکردن:
حرف برای گفتن از این چند روز برات زیاد دارم ولی حس توی تنم نیست و به شدت خوابم میاد.
فردا به مناسبت تولد بابا محسن مهمون داریم.البته سری دومه و من هم از صبح مشغولم.انشاا... برات راجع بهش مینویسم.
جا داره اینجا از همه ی دوستانی که در این چند روزه چراغ وبلاگمون خاموش نکردن و بهمون سر زدند تشکر کنم بگم ما همشونو دوست داریم.