علیرضا و بازگشت به وطن
سلام عشق مامان.
بالاخره ما دیروز صبح خدارو شکر سالم به وطن بازگشتیم.
راستش شاید اگه به خاطر تو نبود بر نمیگشتیم و صبر میکردیم تا بابا یه ذره از کاراش رو انجام بده .شما حموم نکرده بودی توی این یه هفته و پوست قشنگت پر از دونه شده بود ومنم حسابی نگرانت شده بودم و چاره ای جز برگشتن نداشتیم.طفلی بابا محسن دوباره امشب رفت شمال وما هم اومدیم خونه مامان راضی.بیچاره بابا این یه هفته خیلی برامون زحمت کشید و نمیذاشت آب توی دلمون تکون بخوره.با همه ی سختی های این سفر به خاطر تلاش های بابا محسن خیلی بهم خوش گذشت.
واما دیروز:صبح زود بابا محسن از خواب بیدار شده بود و رفته بود برامون کله پاچه خریده بود با نون تازه و از خواب بیدارمون کرد.(ساعت 8)بعد از خوردن صبحانه بابا گفت تا شما وسایل رو جمع کنید منم برم سر ساختمون و زود برمیگردم.حالا ما همه ی کارامون رو کرده بودیم ومنتظر تا بابا بیاد بابا هم نامردی نکرد و 3 ساعتی مارو معطل کرد البته اگه زنگ های من نبود گمونم تا فردا طول میکشید. خلاصه سرتو درد نیارم ساعت1 بود که راه افتادیم به سمت تهران.چند تا عکس هم از جاده موقع برگشت برات گرفتم ببین:
توی راه قبل از اینکه از یالبندان خارج بشیم دیدیم هوا نسبتا خوبه وآفتاب هم هست بابا یه جا نگه داشت تا شمارو روی برفا بذاریم وعکس العملت رو ببینیم(آخه حیف بود اولین برف زندگیت رو که دیدی حس نکنی)این شد که پتوت رو روی برفا پهن کردم و گذاشتمت روش.اولش کلی ذوق کردی و اومدی چهار دست و پا شی و راه بری روی برفا که جو گرفتت و خودتو پرت کردی روشون نمیدونم ترسیدی یا دردت گرفت ولی هر چی که بود دیگه نشستی و گریه کردی تا بابا یغلت کرد.دوباره هم که خواستیم بذاریمت گریه کردی.حالا قضیه چی بود ما که نفهمیدیم(چون آروم خوردی زمین بعید میدونم دردت گرفته باشه.گمونم دلت برای بغل بابایی تنگ شده بود چون تا نگاهت بهش میفتاد گریه میکردی و تا بغلت میکرد ساکت میشدی.)
ببین دست عمه توی عکس معلومه.گرفتت.پس درت نیومده کلک.
الهی مامان قربونت بره که اینطوری بغض کرده بودی.
راستی هوا گرم بود کلاه سرت نذاشتما.بعدا نگی مامان حواسش بهم نبوده توی این سرما کلاه سرم نذاشت.آفتابش تن آدمو میسوزوند.
خلاصه که ساعت 4 تهران بودیم و به محض رسیدن اول شمارو حموم کردم تا ببینم دونه های تنت بهتر میشه که خداروشکر یه ساعت بعدش کم کم خوب شد.ساعت 7 حاضر شدیم ورفتیم خونه بابا ممد و تا ساعت 10 اونجا بودیم(سالگرد فوت پدربزرگ و مادربزرگ بابا محسن بود از طرف پدری.هر دوشون توی یه روز ولی به فاصله چند سال فوت کردند ومراسم سالگردشون رو هر سال یکی از بچه هاشون میگیرن که امسال نوبت بابا ممد بود)وقتی برگشتیم خونه شما بلافاصله لالا کردی
منو بابا هم سریع چراغا رو خاموش کردیم که تا شما از خواب پشیمون نشدی ما هم به یه نوایی برسیم.آخه این چند وقته صدقه ی سر دندون در اوردن شما ما شبا خواب نداریم.(خدا میدونه که تا کی ادامه داره و کی دندونت در میاد!)
علیرضا و امروز:امروز صبح بعد از اینکه یه ذره خونه رو جمع و جور کردم اومدیم خونه مامان راضی.کلی با دیدن همدیگه ذوق کردید معلوم بود که دل تو هم براشون تنگ شده.حتی وقتی مامانبزرگ رو هم دیدی کلی براش خندیدی.(قربون پسر با محبتم برم )مامان راضی کلی نگران حالت بود و گمونم با دیدنت تازه آروم شد.شما هم اینجا حسابی خوش بحالت شده بودو از دلتنگی همه سواستفاده کردی و یه 2 ساعتی حسابی بغلشون راه رفتی و ذوق کردی.بعد از ظهر هم بابا محسن خداحافظی کرد و رفت تا کاراشو جور کنه و دوباره بره شمال.تا شب اتفاق خاصی نیفتاد تا وقتی بابا حبیب از سر کار اومد خونه شما با دیدنش کلی هیجان نشون دادی و رفتی دوباره بغل یه نیروی تازه نفس.چند دقیقه ای هم بغل بابا حبیب بودی و بعد کم کم خوابت گرفت و اومدی بغل خودم.یه ساعتی روی پاهام بودی تا خوابت برد و تونستم بذارمت زمین و برم شام بخورم.ساعت 10 مجددا از خواب بیدار شدی و تا دوباره بخوابی کلی طول کشید.الان هم در خواب ناز هستی و منم که منتظر یه فرصت بودم به دستش اوردم و برات نوشتم.الان هم اگه رخصت بدی بیام پیشت و بخوابم.
کلی میموچمت پسرم.شبت بخیر و امیدوارم خوابای خوب ببینی.