عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

پایان هشت ماهگی

1392/11/25 1:37
نویسنده : مامان عليرضا
308 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر جونم.خوبی؟انشاا... که خوب باشی وقتی اینارو میخونی!

چند روزه که وقت نکردم برات بنویسم.یه کم سرمون شلوغ بود و نشد ببخش.

کلیات این چند وقت:دوشنبه صبح رفتیم خونه مامان رباب و تا عصری اونجا بودیم و عصر که میخواستیم بر گردیم بابا محسن زنگ زد و گفت که برگشته تهران وشب میاد دنبالمون.ساعت 9 بود که رسید خونه مامان راضی و شام خوردیم و برگشتیم خونمون .طبق معمول به محض باز شدن در خونه خیز برداشتی سمت اتاقت و ما یه چند ساعتی تو اتاق با شما مشغول بودیم0277.gif(از اینکه انقدر اتاقت رو دوست داری واقعا خوشحالم)

سه شنبه بعد از ظهر رفتیم خونه بابا ممد و تا آخر شب اونجا بودیم و شما هم از اینکه نیروهای تازه نفس واسه بغل کردنت پیدا کرده بودی واقعا خوشحال بودی.

چهارشنبه صبح رفتیم هایپر.کلی خرید کردیم و شما هم کلی ذوق میکردی.توی تمام مدت که من داشتم لیست بلند بالام رو جمع آوری میکردم شما توی چرخ بودی و با تعجب به مردم نگاه میکردی.موقع حساب کردن جنسا هم توی بغلم حسابی سر وصدا میکردی و 6 تا صندوق دار و نزدیک به 20 تا آدم گنده رو حسابی سر کار گذاشته بودی و همه رو میخندوندی.خلاصه که کلی بهت خوش گذشت و یه لحظه لبخند از رو لبات محو نشد.اگه گوشیم رو منه حواس پرت خونه ی مامان راضی جا نذاشته بودم ازت کلی عکس میگرفتم .گوشیه بابا محسن هم باطری نداشت و نشد که ازت عکس بندازم(انقده اداهای بامزه درمیاوردی)بعد از ظهر هم بابا یه کیک کوچولو خرید و پایان هشت ماهگیت رو سه تایی چشن گرفتیم.شما هم کلی با حرکاتت منو بابایی رو خندوندی و خودتم از خنده های ما ذوق میکردی و دوباره همون کارو تکرار میکردی تا مثلا ما بیشتر بخندیم.الهی مامن فدات شه که هر روز خوردنی تر از روز قبل میش.ماشاا... .

اما امروز:امروز چهلم بابا شعبون بود.1193378983-672.gifصبح شمارو گذاشتیم خونه مامان راضی و رفتیم بهشت زهرا و بعدم رفتیم سالن .ساعت 2 بود که اومدیم و شمارو هم آماده کردیم و رفتیم مسجد.کلی اونجا شلوغ بازی در اوردی.1)با هر کی که گریه داشت میکرد ونزدیکت بود دالی بازی کردی و موجبات خنده  ی اون بیچاره رو تو اوج گریه فراهم میکردی(طرح شاد سازی خانواده متوفی)2)وقتی که مداح از پدر میخوند و میگفت بابا  شما هم پشت سرش هی میگفتی بابا.محیا جونی هم به تقلید از شما آواز بابا سر داد و مجددا با هم نظم مسجد رو ریختید به هم.3)محیا جونی توی مسجد راه میرفت تو هم میخواستی دنباش بری نمیتونستی راه بری جاش جیغ بنفش میزدی.منم دیدم بودنم بیشتر از این جایز نیست و فرار رو بر قرار ترجیح دادم و شما رو که داشتی آبرو ریزی میکردی و زدم زیر بغلم و در رفتم. اومدم خونه بابا شعبون ومامان روشنا که به خاطر اون نیومده مسجد رو راهی مسجدش کردم و با مامانبزرگ روشنا مواظب اونم شدیم(انقدر ناز شده عزیزم که نگو)بعد از اینکه مراسم تموم شد یه ذره خونه بابا شعبون موندیم و ساعت 7 راه افتادیم سمت خونه ی مامان راضی.شما هم که تا اون ساعت اصلا نخوابیده بودی توی ماشین تا برسیم خوابیدی.وقتی که رسیدیم بابا محسن رفت توی اتاق یه ذره خوابید آخه امشب دوباره رفت شمال و ما هم موندگار شدیم.ساعت 9 بود که شامش رو خورد ورفت دنبال گل ممد که اونم ببره تا بقیه ی کارارو انجام بده که انشاا... که کارا زودتر جمع بشه(اگه بابا اینا 2 تا دیگه کارگر مثل گل ممد داشتن خیلی زودتر از این حرفا کارشون تموم میشد ولی خب حیف)

هم اکنون هم طبق روال نوشتن های من شما خوابی و من بیدار.با اجازت تا خوابم نرفته همین جا از حضور شما مرخص بشم ویه سر به دوستات بزنم و چند تا دوست جدید برات پیدا کنم.

شبت بخیر عشقم.36_4_16.gif

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مهتاب
25 بهمن 92 10:44
الی جون عکساا برای من باز نمیشه
مامان عليرضا
پاسخ
عكس نذاشتم دختر عمه جون.شكلكاست حتما!
الهه مامان مبین
30 بهمن 92 3:03
هشت ماهگیت مبارک عزیزم
مامان عليرضا
پاسخ
ممنون خاله جون