علیرضا و گردش بعد از چند روز
سلام جیگر مامان.
اول بگم که همین چند لحظه پیش بالاخره عکسای سیسمونیت(وسایل و اتاقت) رو ویرایش کردم و مرتب گذاشتم.این کارو خیلی وقت پیش باید انجام میدادم که نشده بود وحسابی کلافم کرده بود.
واما امروز بر شما چه گذشت:صبح تا ساعت 11 خواب بودی و منم کنارت بیهوش وبی جون بودم این چند شب اصلا نمیذاری بخوابم.بیدار که شدی به مامان راضی زنگ زدیم ویه ذره براش سخنرانی کردی و بعدم شروع کردی به خوردن گوشی من.بعد صبحانه میل فرمودید و با زبون بی زبونی به من فهموندی که بریم پشت پنجره وچند دقیقه قفلی زده بودی و چشم از بیرون بر نمیداشتی.
تا بعد از ظهر اتفاق خاصی نیفتاد.تا اینکه بابا ساعت 7 بود که گفت حاضر شیم و بریم بیرون.تا لباس تنت کردیم شروع کردی به گریه کردن و تا توی ماشین نشستی آروم نشدی.
بعد از چند روز تو خونه نشستن دیدن مناظر بیرون برای هممون خیلی لذت بخش بود.واقعا بعضی از صحنه هاش خیلی قشنگ وبی نظیر بود.بابا پیشنهاد داد شام رو بیرون بخوریم و ما هم که از غذا پختن توی این وانفسای قحطی خسته شده بودیم وسر پذیرفتیم.به یه رستوران رسیدیم که جلوش یه آدم برفی بزرگ خوشگل درست کرده بودن ببینش:
انقدر خوشم اومد از ذوق صاحب مغازه.اول خواستیم اینجا غذا بخوریم ولی بعد رفتیم فست فودی چون این چند روز انقدر غذای برنجی خورده بودیم که دیگه واقعا میلی به خوردنش نداشتیم.
اینم عکس شماست توی رستوران.انقدر خوشحال بودی که همش موش میشدی و خودتو برای هر کی رد میشد لوس میکردی:
از اون دختره که پشت سرت نشسته هم خیلی خوشت اومده بود و همش نگاهش میکردی.
اینجا هم به شدت تو فکری:
غذامون که تموم شد و برگشتیم خونه منو عمه طاهره توی حیاط شروع کردیم به برف بازی و شما هم با بابا توی ماشین نشستید.البته تو توی فرمون نشستی!اینم جای منو عمه طاهرست که خودمونو پرت کردیم وسط برفا وکلی خندیدیم:
بعد هم به شدت یخ کردیم و بدو بدو رفتیم بالا و شما و بابا هم بعد از ما اومدید.به محض ورود به خونه دوباره گریه سر دادی و تا وقتی خوابت نبرده بود همچنان گریه میکردی.این عکس رو هم وقتی که خوابت برد ازت گرفتم:
در حال حاضر هم یه دست بندرو گرفتی و من با یه دست والبته روی پهلو خوابیده وبا یه وضعیت عجیب و غریبی که خودمم نمیدونم چه جوری ولی مشغول تایپیدنم و به شدت خوابم میاد
با اجازه منم تعطیل کنم و بخوابم شبت بخیر عزیز مامان.