علیرضا و نجات از قحطی
سلام عزیزم!دردونم!یه دونم!پسر گل و نمونم!
بالاخره حداقل از قحطی نجات پیدا کردیم وبا وجود برق و آب حال هممون خیلی بهتره.
قرار شده صبح زود بابا محسن بره یه سر یالبندان به یه سری کاراش برسه و اگه همه چیز اکی بود بیاد و ما رو هم ببره تا این کارای آخر ساختمون تموم بشه وانشاا... زودتر برگردیم تهران.خداروشکر جاده ها رو هم امروز دیگه باز کردن وهر زمان که بخواهیم میتونیم برگردیم.اما فعلا یه چند روز دیگه هم میمونیم تا هم بابا یه ذره کاراش راه بیفته هم دانشگاها باز بشن وبره یه سر اونجا ببینه چه خبره هم اینکه راهها هر چی بیشتر تردد توش باشه خطرش کمتر میشه.
اما امروز:با کلی خوشحالی داشتی با اسباب بازی هات بازی میکردی.اونم روی میز ببین خودتو!
بعد از بازی شما از این اتاق به یه اتاق بزرگتر نقل مکان کردیم و این جایی که الان هستیم از همه لحاظ بهتر از جای قبلیه.فعلا ما هستیم و یه مجتمع بزرگ خالی هر جا هم که دلمون بخواد میریم.بابا حبیب حسابی سفارشمون رو کرده و اینجا داریم خوش میگذرونیم(بعد از پشت سر گذاشتن اون قحطی وحشتناک اینجا واقعا برامون نعمت بزرگی بود)
نزدیکای غروب بود که بازم تب کردی و هی بی قراری میکردی با هزار بدبختی خوابوندمت بیدار که شدی حالت خیلی بهتر بود و وقتی چشمت افتاد به اسباب بازیهات و گذاشتمت پیششون نزدیک ١ ساعت باهاشون سرگرم بودی.منو بابا و عمه هم نشستیم و یه دل سیر چایی خوردیم.همه حواسم پیش تو بود داشتی بازی میکردی ولی هر چند دقیقه زیر چشمی یه نگاه به ما میکردی و منتظر بودی تا نگاهت کنیم وشروع کنی گریه کردن تا بغلت کنیم.خلاصه انقدر دلبری کردی و با اسباب بازی هات خوشگل حرف زدی که طاقت نیاوردم پریدم کلی موچت کردم ولی بوس کردنم یه طرف و پایین نیومدن تو از بغل من تا همین چند لحظه پیش که کاملا توی بغلم خوابت برد هم طرف دردناک قضیه بود.دلم برات خیلی میسوزه مامان جون خیلی سر دندونات اذیت میشی یه دفعه یه جوری گریه میکنی آدم دلش کباب میشه(برای همین همش دوست داری بغلمون باشی و ما هم اطاعت میکنیم با اینکه میدونیم اشتباهه.ولی خب توی بغلمون آروم تری)
الانم تا لالا کردی بدو بدو اومدم از اتاق بیرون تا وبت رو آپ کنم.همه حواسم پیشته آخه میترسم بیدار بشی و دوباره بی قراری کنی .تا اینجای ماجراهاتو داشته باش بقیشو بعدا برات میگم مامان جون.