عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

جشن دندونی

1392/10/28 16:16
نویسنده : مامان عليرضا
312 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسم.پسر طلایی مامان.خوبی؟خوشی؟سلامتی؟با اون دوتا مروارید قشنگنت چی کار میکنی؟totalgifs.com variados gif gif 31.gif

ما که کلی باهاش حال میکنیم.به خاطر همینم امروز خونه مامانی رباب(مامان بزرگ مادری مامان)برات یه جشن کوچولو گرفتیم.انشاا... به همین زودیام یه جشن دیگه خونه خودمون میگیریم.آخه بابا محسن به خاطر امتحانش نتونسته بود از شمال برگرده و امروز پیشمون نبود خوب جشنم که به دونه بابایی مزه نمیده پس نگران نباش بعد از امتحانای بابایی یه جشن دیگه ی خانوادگی داریم.

مهمونای امروز خاله ها ودختر خاله ها ودایی ها و زن دایی ها وخلاصه فامیلای مامانی یعنی من بودند ودست همشون درد نکنه هم کلی کمک مامان راضی کردن هم کلی برای شما کادوهای خوشگل گرفتن.

من از چند روز پیش با یه کم جستجو تو سایت های مختلف یه کم برات هنر نمایی کردم.اول میخواستم برات سفارش تم بدم ولی یه دفعه دلم خواست خودم برات درستشون کنم.برای همینم چند شبی مشغول بودم.شما که میخوابیدی من وخاله دست به کار میشدیم وبرات شکل دندون میکشدیم و در میاوردیم تا ریسه برات درست کنیم.هنر نمایی های مامان وخاله ختم شد به:ریسه.کلاه.لیبل ظرف آش.کارت دعوت(البته تعداد کم)و گیفت.با اینکه حاضری ها خیلی خوشگل تر و تمیز تر وشیک تر بود ولی خوب من از خودم وکارم راضی بودمقهقهه

واما کلیات وجزئیات امروز:مامان راضی با کمک خاله مرضی وزندایی طیبه(خاله وزندایی من)آش شما رو درست کردن.خاله مرضی هم زحمت کشیده بود و الویه ویه ژله تزریقی خوشگل درست کرده بود واورده بود که پسر خاله وپسر دایی محترم وعزیز من قبل از شروع مراسم  یواشکی ترتیب نصف ژله رو دادن وبرای همین عکس کاملش رو نتونستیم بندازیمniniweblog.com

غزاله جون (دختر خاله من)هم زحمت تزیین الویه رو کشید وحسابی خجالتمون داد.

منو بابا حبیب هم تا بقیه مشغول کشیدن آش بودن رفتیم و کیک شمارو تحویل گرفتیم.

(نمیدونم چرا هر کاری میکنم امشب عکسا آپلود نمیشن اگه همین جوری پیش بره مجبورم عکسارو بعدا برات بذارم.)متفکر

واما شما پسر جیگر مامان:دیشب که کلی زحمت کشیدی و ما رو خجالت دادی و تا 5 صبح نخوابیدی.ساعت 7 صبح هم از خواب بیدار شدی کاملا سر حال مشغول تفریح شدیniniweblog.com

این که دیگه من حس نداشتم وتو رو تحویل مامان راضی دادم وخوابیدم به کنار اینکه شما تا ساعت 5عصر هر کاریت کردیم بخوابی تا سرحال باشی و شما مقاومت کردی هم یه بحث دیگست والبته اینجا شانس من بود که درست موقع عکس گرفتن وشروع مراسم شما باید ناله خواب سر بدی و اجازه ندی ازت درست وحسابی عکس بگیریم هم جای خودش رو داره.در کل به قول مامان راضی خیلی هم پسر بدی شده بودی خیلی هم پسر بدتتری شده بودی.

خلاصه اینکه امروز یه مختصر جشنی برات گرفتیم و خونه ی مامان رباب رو پشت ورو کردیم واومدیم خونه مامانبزرگی.اونجا هم مامانبزرگ ومهتاب جون وعمه فخری و بتول خانوم(دختر خاله بابایی حبیب)منتظر اومدن شما بودن.اونجا هم کلی شرمندمون کردن و به شما هدیه دادن.شما هم یه ذره بازی کردی و گریت گرفت واومدیم بالا خونه مامان راضی تا شمارو بخوابونیم.

الان هم که من با چشمای تقریبا بسته(از زور خواب)مشغول نوشتن این مطالب هستم وشما عشقی بغل من خوابیدی.

اگه شد عکسارو میذارم اگه نشد انشاا... بعدا(یا بخت ویا اقبال)شروع...............

هنر نمایی های مامان وخاله زهرا:(بازم نشد وخوردم توی دیوار.فردا اگه شد حتما عکسارو برات میذارم عزیزم)

فعلا شبت بخیر وشادی.خوابای خوب ببینی.

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)