یکسالگیت مبارک
سلام قند و نباتم.
هنوز باورم نمیشه تویی که الان کنارم خوابیدی همونی هستی که پارسال توی شکمم بودی.چه روزهایی رو با هم همه جا رفتیم.نه ماه تموم هر ثانیه باهام بودی و این برام خیلی خوشایند بود.
با همه ی سختی هایی که تو دوران بارداریم داشتم ولی با هر تکونت آروم و دلگرم میشدم.
پارسال درست همین وقتا بود.امتحان آخرم رو داده بودم و منتظر دیدن تو بودم.یادش بخیر چقدر نذر و نیاز کرده بودم که شما سر وقت به دنیا بیای تا من امتحانام تموم بشه.
22 خرداد 92 بعد از اینکه آخرین امتحانم رو دادم انگار تازه فهمیده بودم استرس قبل از زایمان معنیش چیه تا قبل از اون استرس امتحانام دیوونم کرده بود هر بار هم که میخواستم استرس روز زایمانم رو داشته باشم خودمو زود با درسا گول میزدم.ولی اون شب دیگه خبری از درس نبود.تا ساعت 12 شب بابا محسن همش شوخی میکرد و ازم فیلم میگرفت و منو میخندوند.شما هم خوشحال مدام تکون میخوردی و شکمم رو کج و کوله میکردی.بعد هم من رفتم حموم دوش گرفتم و سعی کردم بخوابم ولی هر کاری میکردم نمیتونستم انگار تمام فکرای بد دنیا اومده بود توی سرم.طفلی بابا محسن هم دست کمی از من نداشت ولی به خاطر اینکه استرس من بیشتر نشه تا روم رو برمیگردوندم سمتش چشماشو میبست که یعنی خوابه انقدر این کار رو کرد تا خوابش بردوقتی خیالم راحت شد که خوابیده از اتاق اومدم بیرون و تا ساعت 4 صبح فقط راه رفتم.هم از اینکه داشتی میومدی خوشحال بودم هم از اینکه آخرین شب دونفره با بابایی رو داشتم استرس داشتم.دروغ نگم خیلی از آینده میترسیدم.
ساعت 4 بابایی هم اومد پیشم.موج نگرانی و تشویش رو توی چشماش میدیدم.دیگه نمیتونست آرومم کنه چون خودشم مضطرب بود رفت حموم و دوش گرفت تا بیاد بیرون منم با آرایش کردن و سشوار کشیدن خودمو سرگرم کردم.بابایی که اومد چند تا عکس انداختیم به عنوان آخرین لحظاتی که توی شکمی و راهی شدیم.اومدیم دم خونه ی مامان راضی و با بابا حبیب و مامان راضی رفتیم بیمارستان.
بیمارستان به خاطر اینکه روز تولد حضرت ابوالفضل بود بیش از حد شلوغ بود و خیلی معطل شدیم.از مامان راضی و بابا حبیب خداحافظی کردم و رفتم که برم و با شما بیام.چون شلوغ بود و تا نوبتم بشه طول میکشید پرستارم بهم گفت برو پیش خانوادت باش یه ساعت دیگه بیا.وقتی اومدم پیش مامان راضی و بابا حبیب از دور دیدم مامان راضی اشک توی چشماش جمع شده و داره صلوات میفرسته و چشمش به تی وی جلوشه که کی اسم منو دکترم رو مینویسن(تی وی مربوط به زایمان ها بود.کسی که فارغ میشد اسمش و اسم دکترش و جنسیت و ساعت زایمان رو میزد.قبلش هم مینوشت حین عمل)خلاصه که تا منو دید اول یه لحظه جا خورد بعدش کلی منو دعوا کرد که چرا هنوز زایمان نکردی من اینجا کلی استرس دارممنم که دیدم یه عالمه مامان نگران دارن خیره به من نگاه میکنن رفتم پیششون و یه ذره مسخره بازی در آوردم حال همشون بهتر شد.مخصوصا حال مامان خودم.(احساس میکردن من از یه دنیای دیگه اومدم مدام میپرسیدن اونجا چه خبر بود؟چی کارتون کردن؟ویه عالمه سوالهای جالب.منم نامردی نکردم و همرو میذاشتم سر کار.)ساعت 8 دیگه نوبتم شد با همه ی مامانای یعنی مامانبزرگای منتظر خداحافظی کردم و رفتم.اینبار همشون میخندیدن.کلی هم برام دعا کردن.
ساعت 8:30 دقیقه بود که تو نازنین فرشته پا به دنیا گذاشتی.موقع عمل حالم بد بود ولی همش منتظر صدای تو بودم.جلوم یه پارچه ی سبز کشیده بودن و دستامم بسته بودن که هیچ جور صحنه رو نبینم ولی من کنجکاو تر از این حرفا بودم از توی کاشی های اتاق عمل لحظه ی به دنیا اومدنت رو دیدم.وقتی خانم دکتر تو رو از شکمم در آورد با اینکه بی حس بودم ولی با تمام وجود حس کردم یه تیکه از وجودم یه تیکه از قلبم از من جدا شد.وقتی صدای گریت رو شنیدم ناخود آگاه انقدر اشک ریختم که تنفسم دچار مشکل شد.با صدای گریه ی تو تویی که همه ی وجودم بودی میلرزیدم و خوشحال بودم از اینکه سالمی.وقتی تو رو بهم نشون دادن انگار تمام دنیا رو یه جا بهم دادن. حسم قال توصیف نیست فقط یه مادر میفهمه من اون موقع چه حالی داشتم.یه حال غریب و دوست داشتنی.تو رو زود از پیشم بردن تا لباس تنت کنن.بعد از رفتنت انقدر نفس کشیدن برام سخت شد که بهم اکسیژن وصل کردن.گمونم چند لحظه ای از حال رفتم.چشمام رو که باز کردم خانم دکتر مدام داشت صدام میکرد.ازش تشکر کردم و اونم بعد از اینکه مطمئن شد خوبم فرستادم بخش ریکاوری دل توی دلم نبود ببینمت.
یه ساعتی که توی ریکاوری مثل یه تیکه گوشت افتاده بودم دلم برای لحظه لحظه با تو بودن تنگ شده بود.برای همه ی لحظه هایی که با پاهات به شکمم میکوبیدی
برای تمام لحظاتی که به خاطر ویارم سه ماه چیزی جز نون و ماست و اولویه نخوردم.
برای تمام دغدغه ها و آزمایشات.
برای تمام انتظار برای تکون خوردنات.
برای دست کشیدن روی شکمم و صحبت ها و درد و دلهای یواشکیم با تو.
برای کنترل فشار و ضربان قلبم.
برای تمام شبهایی که منتظر بودم تا نوبت سونوگرافیم بشه تا دوباره تو رو ببینم.
حالا دیگه میتونستم تو رو برای همیشه ببینم.پس این حس دلتنگی چی بود که داشت داغونم میکرد؟این حس رو داشتم تا بردنم تو اتاقم و شما رو آوردن پیشم تا بهت شیر بدم.................(تا اینجا برات نوشتم بعد از رفتن مهمونامون خوابم برد یعنی بیهوش شدم)
ادامه در ساعت 10 صبح روز 23/3/93:
انقدر کوچولو بودی که بازم گریم گرفت.انقدر با ولع شیر خوردی که گریم تبدیل به خنده شد.بابا محسن تا هم اتاقیم رو بیارن پیشم بود(مامان راضی هر کاری کردیم قبول نکرد اتاق خصوصی بگیریم میگفت حوصلم سر میره و خیالشم راحت تره کسی دیگه هم باهامون باشه)
خلاصه که جیگره مامان حس دلتنگی مامانی با دیدنت تموم شد.دیگه لازم نبود تو شکمم لگد بزنی تا مامانی احساست کنه دیگه پیشم بودی و هر لحظه احساست میکردم.
خدا جون شکرت بابت همه ی نعمت هایی که بهمون دادی مخصوصا گل زیبایی که توی این ماه زیبا نصیبمون کردی.برای داشتنش اگه همه ی عمر شکر گذارت باشیم بازم کمه.میدونم همیشه حواست بهمون هست و دوستمون داری
دیشب تولدت رو برگذار کردیم .در اولین فرصت برات پست تولدت رو هم میذارم+عکسای آتلیه.
دوستت دارم گل نازم.